کاش میتوانستم...
شب بود و چراغ ها خاموش من و ستاره ها بیدار بودیم
پرده های اتاق را کنار زدم و عبور پرستوهای مهاجر را دیدم
کاش میتوانستم هر شب برای ماهی های دریاچه قصه عشق را بگویم
کاش میتوانستم تمام شادی ها را در شیشه ای بلورین جمع کنم و برایت
هدیه دهم
کاش بتوانم تنهای تنها در تاریکی شب های زمستانی از کوچه آرزوهایم بگذرم
و در نقطه آرامی به تو برسم
کاش همه انسانها خاموش میشدند و فقط صدا و نغمه های بهاریت را
میشنیدم
کاش همه جا تاریک میشد و خورشید فقط به اندازه لطافت گلهای نسترن به آن
نقطه که تو هستی میتابید
کاش فقط ماه رد پای تو را در کوچه ها به من نشان میداد
کاش میشد تنها ؛ احساس نیلوفریت با من سخن میگفت
کاش میتوانستی بوی سرزمین رویایم را برایم بیاوری
ومن با تمام وجودم ؛ با تمام ذهن و قلبم ؛ با همه روشنایی ها و تاریکی هایم
میگویم:
دوستت دارم ....